سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن فرمود : ] کسى را به رزم خود مخواه و اگر تو را به رزم خواندند بپذیر ، چه آن که دیگرى را به رزم خواند ستمکار است ، و ستمکار شکست خورده و خوار . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----11261---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----1-----
فابیو

 

نویسنده: طاهره
چهارشنبه 86/6/14 ساعت 6:5 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در حیاط نشسته ام؛ میان این بوته های خشک و بی روح، که گرما حال حیات را هم از آنان گرفته است. حالا حتی می توانم ببینمش ــ گرما را می گویم ــ می تواند بی هیچ اراده ای مرا در بر بگیرد. لمسم کند... بوی عرق و گرد و خاک شهریور هم برای خودش چیزیست. و نسیمی که هر از چند گاهی به صورتم می خورد، نسیمی گرم و بی احساس که به زحمت می شود اسمش را نسیم گذاشت... حرکت آرام و مواجش بین درختان و گل های تشنه، چیزی را تغییر نمی دهد. و یا برای برگ های فلک زده که این طور خود را از شاخه ها آویزان کرده اند، نسیم بی حال تابستانی، تأثیرش از سنگفرش داغ زیر پایم بیشتر نیست.

این جا نه می شود چیزی نوشت؛ نه کاری کرد. بلند می شوم تا قدمی بزنم. بازوی گرم آفتاب را حس می کنم که دور گردنم حلقه شده... مادرم از پشت پنجره نگاهم می کند ــ هنوز ندیدمش ــ صدایش را پشت سرم می شنوم.

ــ رفتی توی آفتاب چه کار؟

جوابش را نمی دهم، نمی توانم. نور احاطه ام کرده؛ همه چیز را، خانه و درختان را احاطه کرده. دیگر حتی نمی شود یک قدم آن طرفتر را دید. چشمانم را می بندم و در ذهن، همه را می بینم. خیلی واضح تر از بیرون. آفتاب، زمین، حرارت. علف های خشک شده جلوی چشمم می لرزند و پیچ و تاب می خورند. پشت پرده ی گرما همه چیز پیچ و تاب می خورد. در زلزله ای درونی، می بینم که آخرین قطرات وجودشان را آزاد می کنند...و همگی زیر بار سنگین تابستان به خوابی گرم و پر از دود و عرق، فرو می روند؛ خواب سوزانی که شهریور برایشان دیده... .

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • با یک کوله بار گرما
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •